برای کودکی‌ام که ۳۸ ساله شد امروز

ساخت وبلاگ

.

یک‌جایی، دیگر

تمام می‌شوی

هرقدر هم غرقِ روزمرگی، بی‌تفاوتی... بی‌همه‌چیزی

تمام خواهی شد

دیگر که هیچ راضی‌ات نکند

و آن چه، یا که، که راضی‌ات کند، به هیچ هم حسابت نکند

یا به مطلقِ منفیِ احتمال هم در دسترست نباشد

حتا در رویاها دیگر،

که رویاها هم خسته‌ می‌شوند

بس اوردوز کرده‌اند

و پس‌وپیش شده‌اند

در خودارضایی‌‌های ذهنیِ سکوت و تاریکی.

تمام می‌شوی اما به نفس‌های خسته‌ات سرپایی.

سرپایم

از سر تا پایم درد.

چرا درد را برعکس هم می‌کنم، درد می‌شود؟

شاید باید متلاشی‌اش کرد

... دَدَر می‌بری مرا؟!

رویایی ندارم اما اگر قول بدهی به دَدَربردنم، رویا می‌بافم

آن دَدَر مرگ باشد، حتا جهنم هم، می‌بافم برایش رویاهایم را.

دیگر از گناهانم و افسانه‌های مذهبی نمی‌ترسم برایش

دَدَری شده‌ام دیگر.

دست، فقط یک دست می‌خواهم

حتا اگر آن

دستِ پانته‌‌آ

برای خودکشی‌اش باشد.

من هم... در بی‌‌وزنی مطلق هستم

و سربار برای اطرافیانم،

لذت را مدت‌هاست گم،

به بیماری‌هایم، انگیزه‌ای برای دوست‌داشتن هم پیدا نمی‌کنم،

حتا خودم را.

هر چه هست، در ذهن بیمار و خسته‌ام، هوس است.

ندیده‌ام تو را،

اما همان شب که نامه‌ی خودکشی‌ات را خواندم،

پانی شدی برایم.

انگار برای جفت‌مان نوشته بودی‌اش.

آخر دَدَری شده‌ام پانی.

فقط یک دست

برای رهایی

مرسی که هستی...
ما را در سایت مرسی که هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ghahveyetalkhh بازدید : 57 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1402 ساعت: 10:15