مکاشفه‌‌ای عجیب و تازه، به‌جای‌مانده از فردای سیزده‌به‌در

ساخت وبلاگ

.

امروز چشم‌هایم که باز شد، میل شدیدی به پیداکردن آهنگ کامل پُستی اینستاگرامی که

نصفه‌ونیمه کار شده بود و از مدت‌ها پیش ذخیره‌اش کرده بودم، احساس کردم. بعد از نصب و

کار با چندین اپلیکیشنِ یافتن آهنگ براساسِ شنیدن، و بارها پخش و جست‌وجوی آن آهنگِ

ناقص، بالاخره یافتمش و دانلودش کردم‌. حتا قبل از شنیدنش حالم خوب شد.
.

پیش از خوردنِ صبحانه‌ی سرظهر، تصویر صفحه‌ی موبایلم را از یکتا، به تصویر خودم تغییر

دادم. تصویری از گشت‌وگذار کوتاه و سرپایی به‌بهانه‌ی سیزده‌به‌در و مکاشفه‌ی ناخواسته‌ی

هنری‌ جذابم. به صفحه‌ی موبایلم خیره شدم، انگار با انسانی تازه روبه‌رو بودم.

حالم خیلی‌خیلی خوب شد.
.

پیش از شروع کار ویراستاری‌ام، پروفایل یکتا را از پیج قفل‌شده‌اش چک کردم، بعد از مدت‌ها

تصویر تازه‌ای از خودش روی پروفایلش بود. نمی‌خواهم الان توصیفش کنم، اما برخلاف

گذشته با دیدنش حس حسرت و تلخی نداشتم، اصلاً منفی نبود و تنها از آن‌ زیبایی لذت

بردم. حالم خیلی‌خیلی خوب‌تر شده بود.

.

خسته نبودم، اما بعد از نهارِ عصرگاهی خوابم برد تا با عجیب‌ترین خواب عمرم مواجه شوم.

در خوابم داخل حمامی عمومی تنها بودم. گوشه‌ی حمام و نزدیک دوش، حفره‌ای کاملاً باز و

مربعی‌شکل بود که با نردبان به زیرزمین می‌رسید. طوری‌که وقتی زیر دوش بودم، شره‌های

آب از آن دریچه‌، به پایین می‌ریخت.

مسئول حمام که پشت میز نشسته بود، فردی علاقه‌مند به نمایشنامه بود. این را از شنیدنِ

صحبت‌هایش با یکی از مشتری‌ها درمورد نوشته‌ی آن مشتری که جامانده بود و او خوانده

بودش و ایراد‌هایش متوجه شدم. ذوق‌زده منتظر رفتن مشتری بودم و همان‌طور لُخت، با مرد

حمامی درمورد عباس نعلبندیان صحبت کردم. از او پرسیدم که نمایشنامه‌ی خارجی هم

می‌خواند، که پاسخش منفی بود. از بهمن فرسی هم گفتم و اینکه باید توجه بیشتری به

این‌ها می‌شد. اما مرد متصدی حمام کتابی را که خودش نوشته یا پژوهش کرده بود نشانم

داد که تصویری از غلامحسین ساعدی داخلش بود. خیلی ذوق کردم و هیجان‌زده و بلند

گفتم این‌ لحظه را اگر در فیلم‌ها می‌دیدم باورم نمی‌شد. آن مرد کتابش را با ماژیکی درشت

برایم امضا کرد، امضایی عجیب.

شاید کمی بعد، خانواده‌های یک عروس‌ و داماد هلهله‌کنان و‌ شادی‌کنان وارد راهروی حمام

شدند. عروس و داماد را نمی‌دیدم، اما من هم کنار آن‌ها غرق سرخوشی‌ای ناخواسته شده

بودم. هیچ نشانی از یکتا و دونفره‌هایمان هم در ذهنم نبود.

.

.

بیدار که شدم، رد خوابم را میان تلاش‌های شروع امروز برای ساختن حال خوبم جست‌وجو

می‌کردم.

سرخوشیِ آن خوابِ ناب، تا همین الان (فردای سیزده‌به‌در) که می‌نویسمش با من است.


برچسب‌ها: بهار, بوفچتا, عباس نعلبندیان, بهمن فرسی

مرسی که هستی...
ما را در سایت مرسی که هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ghahveyetalkhh بازدید : 11 تاريخ : سه شنبه 18 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:32